روزی مردی از خدا خواست تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد خدا هم او را اجابت کرد و مرد را به اتاقی برد که دیگی در وسط آن بود و افرادی دور آن با قاشق هایشان جمع شده بودند و هریک از غذای داخل ظرف با قاشق بر می داشتند اما چون دستشان کوچک بود به دهانشان نمی رسید و نمی توانستند از غذا بخورند برای همین عصبانی و ناراحت بودند.خدا گفت اینجا جهنم است.سپس مرد را به اتاقی مانند همان اتاق برد.با همان دیگ و قاشق. دستان آن افراد هم مانند افراد اتاق قبلی کوچک بود اما همه شاد و خوشخحال بودند.خدا اینبار گفت اینجا بهشت است.مرد با تعجب پرسید چرا اینجا همه خوشحالند اما در آن اتاق که همچیز یکسان بود همه ناراحت بودند؟خدا گفت افراد این اتاق هر یک به دیگری غذا می دهند،اما آن یکی اتاق بخاطر حرص و آزشان در حسرت غذا می مانند.